داستان تخلی که شاید هر عضو از خانواده افغانی در زندگی واقعی خود با آن روبرو شده باشد!

 

----- کفش طلایی ------

 

ابراهیم «شهاب»

 

نزدیک های عید نوروز بود. همه لباس های نو برای شان می خریدند، یک روز زنی که افسرده و نگران معلوم می شد سرش را از دروازه دکان پیش نموده گفت: «کفشی که به پای فرشته مه شوه داری؟»

من که اطرافش را نگاه کردم کسی را ندیدم گفتم فرشتهء تو کیست؟ رنگش سرخ گردید و اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «آه فرشته مه فرشته! ناز مه!» دیدم خیلی دچار انسردگی روانی شده است، بخاطر این که بفهمم فرشتهء او کیست و چه اتفاق برای او افتاده است، گفتم دو روز بعد بیا من برای فرشته تو کفش پیدا می کنم. خیلی کنجکاو شده بودم، با خود گفتم شاید همراه او کسی بیاید تا در بارهء او سوال کنم، برق شادی در چهره اش درخشید گفت: «خدایا شکر؛ بالاخره برای فرشته کفش پیدا میشه» در حالی که چند قدم دور شده بود، برگشت گفت: «رنگش طلایی باشه» گفتم حتماً رنگ طلایی پیدا می کنم.

دو روز گذشت روزی سوم دیدم همان زن با دختری که سن و سال خیلی زیاد نداشت آمده و گفت: «کفش فرشته مه کجاست؟» من که متحیر مانده بودم که چه بگویم، گفتم لحظه ای صبر کن حتماً پیدا می شود، از دختر سوال کردم و گفتم این زن چه تو می شود؟ گفت: «مادرم» گفتم: می شود بگویی قضیه فرشته او چیست؟ و چرا به خاطر او نگران است؟ دختر آهی کشید و گفت: «داستانش طولانی است». گفتم اگر بگویی خیلی خوش می شوم. گفت:

«در زمان طالبان در همین کابل زندگی می کردیم، وضعیت اقتصادی پدرم خیلی خراب بود، کار و بار نبود، پدرم مجبور شد که ما را به طرف ایران ببرد، کاکای من در ایران بود، ما در اینجا پول نداشتیم که مصرف راه ایران کنیم، پاسپورت و ویزه ایران خیلی قیمت تمام می شد یک روز پدرم که خیلی خسته و مانده به نظر می رسید، آمد و گفت: «دیگه ده ای کابل خراب شده کار و بار پیدا نمیشه مه امروز با یک نفر گپ زدیم که ما را تا ایران ببره، کرایه را به همانجا می دهیم»

من زیاد از مشکلات راه و دیگر مشکلات نمی فهمیدم، فقط گاهگاهی شنیده بودم که ایران جای خوب است. خودم را به بغل پدرم انداخته گفتم آه جان، حتماً ایران می رویم. خواهر بزرگتر از من که همین فرشته باشد با نگرانی از پدر پرسید: «راه خطر نیست؟» پدرم با نگرانی گفت: «نه دخترم، خطر نیست.» پدرم آهی کشید و سکوت کرد. قرار حرکت ما دو روز بعد گذاشته شده بود، من و فرشته با دخترهای کوچه که سال ها آشنا بودیم خدا حافظی کردیم، فرشته گردن دخترهای هم سن و سالش را بغل کرده، گریه و خداحافظی می کرد. روزی که صبح آن به طرف ایران حرکت می کردیم، فرشته به من گفت بیا برویم بالای بام همه جا را نگاه کنیم، وقتی به بالای بام رفتیم من زیاد به فکر اینجا نبودم همه فکرم ایران بود و به خیالات آنجا. فرشته به هر طرف نگاه کرد و گفت: «سمیه! ماها دوباره بر خواهیم گشت؟ اینجا را می توانیم ببینیم؟» یک تکان خوردم من هم به این فکر افتادم که روزی باز خواهد آمد که با دخترهای کوچة ما صحبت کنیم، شوخی کنیم، بخندیم، در حالی که پول داشته باشیم، پدرم کار داشته باشد. با بی اعتنایی گفتم: شاید! شاید هم نه. از بالای بام پایین شدیم، وسایل خانه مان را جمع کردیم. همه را به خانة مامایم که کمی از خانه ما دورتر بود بردیم. همة ما شب به خانة مامایم بودیم، پدرم برای راه بلد آدرس خانه مامایم را داده بود، صبح خیلی وقت دروازه تک تک شد مامایم رفت و برگشت گفت: «راهبلد می گوید بیایید برویم»، پدرم گفت: «زود آماده شویم که راه بلد منتظر نماند».

همگی زود آماده شدیم با همه فامیل مامایم خداحافظی کردیم، مامایم مقدار پول که برای پدرم قرض پیدا کرده بود داد. پدرم گفت: «وقتی ایران رسیدیم انشاءالله زود این پول را روانه می کنم»

زن مامایم فرشته را خیلی دوست داشت، صدا زد فرشته ما را به زیارت امام رضا حتماً دعا می کنی، فرشته گریه کنان دست زن مامایم را بوسید و گفت: «حتماً اگر رسیدم اول برای تو دعا می کنم»، در حالی که فرشته می خواست بیرون برود، برگشت و گفت: «زن ماما! اگر تو را دیگر هیچ ندیدم مرا می بخشی، تو را زیاد اذیت کردم». زن مامایم اشک هایش را از صورتش پاک نموده گفت: «تو که مرا اذیت نکردی که تو را ببخشم، برو مرا دعا کنی».

وقتی از حویلی بیرون شدیم دیدیم که یک کاستر در پیش حویلی آمده و چند خانه کوچ دیگر نیز در بین آن است، همهء ما سوار شدیم. آمدیم غزنی، در غزنی زیاد توقف نکردیم، طرف قندهار حرکت کردیم. یک شب در راه ماندیم، صبح آن ساعت های سه بجه در اسپین بولدک رسیدیم، آنجا راه بلد با چند نفر که ما را تا کویته برساند گپ زد، از آنجا هم حرکت کردیم، وقتی داخل خاک پاکستان شدیم و پولیس پاکستان را دیدم، بسیار ترسیده بودم، پولیس های پاکستان موتر ما را توقف داد، پدرم و سه نفر دیگر را بسیار لت و کوب کرد تا اینکه راه بلد گفت: «هر خانه کوچ سه صد کلدار بدهید تا رها کند». پدرم نگاه عمیق به راه بلد انداخت اما چیزی نگفت. سه صد کلدار به پولیس داد آنها موتر ما را رها کردند، چند جای دیگر هم موتر ما را ایستاد کردند اما با دادن 50 کلدار، 100 کلدار رها می کرد تا این که رسیدیم در کویته، دو روز در یک حویلی کلان ماندیم، آنجا نفر خیلی زیاد بود. دو نفر راه بلد دیگر نیز نفرهای شان را آنجا آورده بودند. بعد از دو روز هر سه راه بلد نفرهای خود را یکجا به سوی ایران حرکت دادند آنروز در حالی که هوا گرم بود در موترهای منی بوس سوار شدیم. در راه هیچ توقف نکردیم، نزدیکی های شام ما را در بین یک جنگل پیاده کردند، راه بلدها گفتند: شما همینجا باشید ما موتر بیاوریم و لحظه ای نگذشته بود که چند نفر پاکستانی آمد.گفتند: یا پول سیگار برای ماها بدهید یا پولیس می آوریم، پدرم و چند نفر دیگر بخاطر این که از شر آنها خلاص شود مقدار پول داد و آنها رفت.

فرشته بارها به پدرم می گفت: «نمیشه  که پس برگردیم همانجا بمیریم بهتر از این مشکلات است»

پدرم می گفت: «نه حالا اختیار ما در دست خود ما نیست، چاره ای جز رفتن نداریم، بالاخره چند موتر تیوتا آمدند از شانس بد من، مادرم، فرشته، چند زن و دختر دیگر در موتر سوار شدیم که موتروان اولین دفعه بود که در این راه می رفت و مسافر می برد. موترها شب را در دشت، بعضی جاها با چراغ روشن و بعضی جاها با چراغ خاموش راه می رفت. چند دفعه نزدیک بود که موتروان ما راه خود را گم کند. یک دفعه یکی از موتروانها صدا زد چراغ های موتر خود را خاموش کنید که گشت ایران دنبال ما می آید همه موترها با سرعت زیاد با چراغ خاموش راه می رفتند. ناگهان پیش روی موتر ما چاله برابر شد. موتر ما با سر در بین چاله رفت و با پشت خود خوابید، در آن زمان ما هیچ نفهمیدیم یک زمان متوجه شدیم که پدرم گریه می کند وقتی که گیجی من خوبتر شد، دیدم پدرم و مادم هردو گریه می کنند. خوب نگاه کردم، دیدم فرشته خوابیده است. خودم را بالای فرشته انداخته صدا کردم، فرشته، فرشته جواب نداد، پدرم مرا بغل کرد در حالی که گریه می کرد گفت: «دخترم دیگه فرشته جواب نمی دهد»، فرشته و یک دختر دیگر در بین لارن و یک سنگ برابر شده بودند. هوا کم کم روشن شد هر طرف نگاه می کردیم، دشت بود. پدرم و پدر دختر دیگر هرچه موتروانها و راه بلدها را گفتند که جنازه آن دو را در یک قریه یا یک روستا ببرند تا در مقبره آنها دفن کنند قبول نکردند می گفتند: "ما برده نمی توانیم،" اگر همراه ما می روید بروید در غیر آن ما می رویم. پدرم و مادرم و همچنین پدر و مادر آن دختر که چاره ای جز تنها گذاشتن آن دو غریب در غربت را نداشتند، آنها را در همان دشت سوزان در کنار هم دفن کردند. پدرم می خواست نشانهء سنگی بالای قبر خواهرم بگذارد، مادرم گفت: «فرشته مه نشانه سنگ نیاز ندارد دیگر هیچ کس برای پیدا کردن قبر او نخواهد آمد که ما نشانهء سنگ بگذاریم. وقت رفتن مادرم صورتش را روی خاک فرشته گذاشته بود و می گفت: "فرشته! ما را در این مسافرت تنها گذاشتی، فرشته دیگر هیچ وقت نمی توانم حتی قبر تو را ببینم چقدر غریبی و چقدر غریبانه مردی دخترم!" مادرم بارها می گفت: "ایکاش من به جای فرشته می مردم و یا همراه فرشته یکجا دفن می گردیدم." وقتی به اصفهان رسیدیم، پدرم به کاکایم در تهران زنگ زد او پول راه بلد را آورد و داد، ما به سوی خانهء کاکایم رفتیم، وقتی به خانه اش رسیدیم کاکایم گفت: فرشته را چطور نیاوردید، نشوه که ای قدر خورد به شوهر داده باشید؟! مادر و پدرم بی اختیار گریه را شروع کردند. رنگ کاکا و زن کاکایم کاملاً پریده بود حتی قادر به سوال کردن هم نبود. پدرم تمام آن چیزی که گذشته بود، صحبت کرد. مرگ غریبانهء فرشته روی روحیه کاکایم نیز تأثیر زیاد کرده بود. گاهی با خود می گفت: "فرشته مه ترا هیچ ندیدم". مدت یک ماه در خانه کاکایم بودیم. بعد از یک ماه پدرم خانه جداگانه کرایه کرد اما هر روز وضعیت مادرم بدتر می شد و افسرده تر می گردید. پدرم چند دفعه مادرم را به داکتر برد اما دوایی آنها هیچ تأثیر نکرد، داکترها می گفتند: شما مریض خود را به افغانستان ببرید تا با فامیل های خود یکجا شده زیاد به فکر دخترش نباشد. مدت سه سال در ایران ماندیم. بخاطر وضعیت مادرم، پدرم مجبور شد که ما را پس به افغانستان بیاورد. بعد از سه سال دوباره به خانهء خود رسیدیم ولی دیگر فرشته همرای ما نبود، تنها یادگار فرشته عکس دستهء جمعی که پیش از رفتن به طرف ایران گرفته بودیم، است که مادرم هروقت چشمانش به آن می افتد گریه می کند.

بعد از آمدن از ایران هیچ وقت من جرأت نتوانستم که بالای بام بروم، چرا که حرفهای فرشته به یادم می آید: «آیا ما دوباره برخواهیم گشت؟ آیا اینجا را دوباره می توانیم ببینیم؟» مادرم اکثر اوقات صدا می زدند: «فرشته کجایی؟» اما هیچ وقت فرشته جوابش را نمی دهد. مادرم پریروز با شادمانی از دروازه در آمد صدا زد: «فرشته دیگه صبح می رویم برای تو کفش طلایی رنگ می خریم». همهء ما را به گریه انداخت تا اینکه امروز خودش به تنهایی می خواست بیاید. پدرم گفت: وضعیت مادرت خوب نیست همرای مادرت برو یک کفش بخر. در این دو روز این سخن به دهنش بود که برای فرشته کفش پیدا شد.

اینجا دخترک سکوت کرد.

من با خودم گفتم ایکاش این دختر را نمی دیدم. ایکاش از این دختر سوال نمی کردم. یک کفش برای شان دادم و گفتم این بهترین کفشی است که برای فرشتهء شما پیدا کردم، آن زن گریه کنان گفت:

نه دیگه فرشته مه کفش نیاز نداره

دیگه فرشته مه کفش نیاز نداره

دیگه فرشته مه سایه نیاز داره، سایه،

دختر دست مادرش را گرفت. بسوی خانه شان حرکت کردند.

دختران که قربانی خواسته های پدر و مادر شان مشیود

پدر که دخترش را به 6000 هزار دالر فروخت!؟

ساعت 9 صبح است روزنه آفتاب گوشه از ریاست حقوق را روشن ساخته، هوا سرد است دستانم را یخ گرفته بدنم از سردی می لرزد،  دارم آرام آرام به طرف ریاست حقوق راه میروم دختری را می بینم در کنج دیوار در راه رو نشسته است و خیره خیره این طرف و آنطرف نگاه می کند. توجه ام را به خود جلب کرد کمی نزدیک شدم نگاه عجیبی داشت، دل هر انسانی را به لرزه می انداخت چشمانش لبریزآب  و قطره قطره اشک به زمین میریخت بازهم نزدیک رفتم چشمانش را پائین انداخت و دست را روی پیشانی گذاشت و یگ آهی عمیق کشید آهی که هزار حرف برای گفتن داشت اما کجا است گوش شنوا که حرف حقیقت را بشنود.

کمی رد شدم اما حسی کنجکاوی ام نگذاشت.

-        دختر خاله چرا گریه می کنی؟ ...

مثل اینکه نشنید ... دختر خاله چرا گریه می کنی چه شده؟

-        ... هیچی نشده بیادر جان

-        ناراحتی؟

-        ... نه

-        خوب چرا گریه می کنی؟

-        ...از زندگی خسته شدم

-        خوب گریه که راه حال نیست ....

-        دیگه راهی هم ندارم از زندگی خسته شدم می خواهم خود کشی کنم دیگر نمی خواهم بین اینهمه دروغ، فریب و نیرنگ زندگی کنم.

-        می بخشید میتوانم سوال کنم که چه شده و چرا به این نتیجه رسیده ای که می خواهی خود کشی کنی؟

-        بیادر جان برو که حالا  پدرم میاید دعوا خواهد کرد...

-        پدرت کجا است؟

-        ریاست حقوق

-        اگه مشکلته به من میگفتی شاید میتوانستم کمکت می کردم!

-        نی بیادر جان هیچکس نمیتانه کمکم کند من دوراه بیشتر ندارم یا خود کشی یا تا آخر عمر بسوزم و تمام رنج ها را تحمل کنم.

-        میشه تا پدرت نیامده به من بیگی که چه اتفاق برایت افتاده؟

-        2 سال پیش 14 سال داشتم بعد از ظهر بود در خانه نشسته بودم پدرم عکسی را آورد نمیدانستم آن عکس مال که است پدرم مادرم را از من سوال کرد گفتم در آشپز خانه است می خواهی صدا کنم؟ گفت نه خودم می روم، عکس را همراه خود گرفت و رفت داخل آشپزخانه، من باید کارخانگی خود را انجام میدادم چون کلاس انگلیسی می رفتم.  دیدم پدرو مادرم باهم آمد و خیلی خوشحال بود کارخانگی ام خلاص شده بود رفتم پیش پدرم و سوال کردم چون شک کرده بودم رفتار پدر و مادرم کاملا عوض شده بود.

گفتم پدر این عکس از کیست؟

گفت عجله نکن دخترم میگم برایت

رفتم و عکس را از دستش گرفتم و نگاه کردم دیدم آشنا نیست باز هم از  پدر سوال کردم این عکس از کیست چرا نمیگویی برایم؟

گفت دخترم این عکس از همسایه است که باید ببرم تحویل دهم. من هم بی خیال شدم شب شد بعد از نان خوردن مادرم به من گفت دخترم صاحب این عکسی که پدرت امروز آورده بود در لندن است بچه همسایه است بچه خیلی خوبی است و قرار شده که تو عروس همسایه شوی، من از همان اول مخالفت کردم گفتم نی مادر جان من نمی خواهم فعلا با هیچکسی عروسی کنم، من باید درس بخوانم حالا زود است لطفا دیگه این حرفها را به من نزنید. مادرم به من گفت دخترم ماهم نمیخواهیم عروسی به این زودی ها شود حد اقل تا پنج سال دیگه، به هر حال هرچه گفتم مادرم یک بهانه را آورد و قبول نکرد و بدون اینکه من رضایت بدهم پدرم قبول کرده بود دیگه کار نتوانستم بکنم.

یک سال گذشت بچه همسایه از لندن آمد افغانستان. بعد از چند وقت آمد خانه پدرم، رفتم به دیدنش دیدم سنش خیلی زیاد است باز هم به پدرم گفتم و التماس کردم پدر جان سنش خیلی زیاد است نمیخواهم من با این عروسی کنم زندگی ام را خراب نکن این دوبرابر من سن دارد. - بعد فهمیدم چهل ساله است-  بازهم پدرم قبول نکرد. اصلا چشم، عقل و هوش پدرم را دالر گرفته بود. من تصمیم گرفتم که خود کشی کنم که ای کاش خودکشی می کردم؛ اما نتوانستم بعد از یک ماه قرار شد باهم عروسی کنیم یک ماه به سرعت گذشت و باهم عروسی کردیم مرا برد به خانه اش یک هفته از عروسی ما گذشته بود. گفت زنگ آمده من باید بروم، دروغ بود اصلا از اول هم معلوم بود که برای زندگی کردن نمیخواهد عروسی کند فقط برای دو روز که اینجا است شهوت رانی کند. گفتم مرا تنها نگذار اگر می خواستی که این قدر زود برگردی پس چرا زندگی مرا خراب کردی حالا تو باید بینشینی و باهم زندگی کنیم هرچه التماس کردم که مرا تنها نگذار، قبول نکرد و رفت.

حالا یک سال است که من بدون سرنوشت زندگی کردم خوانواده شوهرم اصلا نمی خواست که من در خانه آنها باشم همیشه مثل یک کنیز بامن رفتار می کرد و من حتی اجازه نان خوردن خود را نداشتم و همیشه به هر بهانه مرا لت و کوب می کرد. تاکه مرا از خانه کشید.

-        خوب چرا نرفتی خانه پدرت؟

-        من دیگر پدر ندارم پدرم مرده است پدر که دختر خود را قربانی 6000 هزار دالر کند آن دیگر پدر نیست!

-        خوب حالا چه کار می خواهی بکنی؟

-        شاید تا یک هفته دیگر در این شلتر وزارت زنان باشم.  بعد از آن میبرد به سارنوالی که نمیدانم برای چند سال زندان خواهم بود.

-        چرا می خواهد زندان کند؟

-        اصلا پدرم راضی است که من زندانی شوم چون او تلاش می کند که به خانه برگردم و من تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت به خانه نروم حاضرم عمر خود را در زندان و در هرجای دیگر سپری کنم ولی هرگز به خانه بر نگردم پدرم کوشش می کند تا به زندان انداختن من مرا وادار سازد که من به خانه برگردم ولی من هیچ وقت خانه را به زندان ترجیح نخواهم داد و تا ابد در زندان خواهم بود.

-        دلیلی که می خواهد شما را به زندان بیاندازد فقط بردن شما در خانه است یا چیزی دیگر؟

اصلا اینها بهانه گرفته است میگوید وقتی که تو از خانه شوهرت بیرون شدی و آمدی وزارت امور زنان چهار شب طول کشیده است در مدت این چهار شب کجا بودی منکه بلد نبودم که وزارت امور زنان چنین برنامه دارد و آن چهار شب را در خانه دوستم بودم نمیخواستم خانه دوستم بروم از اول می خواستم بیایم وزارت امور زنان ولی چون بلد نبودم مجبور شدم بروم آنجا و چهار شب را در آنجا بودم. تا بادوست خود باهم آمدیم وزارت امور زنان و خودم را معرفی کردم.

-        چند وقت است که در شلتر هستی؟

-        در مدت یک ماه میشه که در اینجاهستم.

-        در این شلتر کسان دیگری هم است که چنین داستان داشته باشد؟

-        من اول فکر می کردم تنها من هستم که پدرم چنین کار در حق من کرده است ولی وقتیکه که اینجا آمدم دیدم دختران زیادی است که قربانی خواسته های پدرو مادران شان شده است.

عید مبارک

عید مبارک

عید سعید فطر برهمه مسلمانان جهان مبارک باد
امید وارم که این عید را به خوشی سپری کنید.
عزیزان عیدتان مبارک
التماس دعا

امشب ای بازو اگر دیوار شب را نشکنی میشود تکرار از اول غربت دیرین

زمانی که گریه میکنم ترا در در اشکهایم میبینم زود اشکهایم را پاک می کنم تا کسی تو را نبیند، زمانی که متولد شدم به من آموختن که دوست بدارم، حال که با تمام وجود دوستش دارم میگویند فراموشش کن ولی من این غم را با تمام وجود تحمل می کنم.

میخواستم برای ادست دادنش چند قطره ای اشک بریزم ولی افسوس، افسوس که تمام اشکها را برای بدست آوردنش ریختم.

....

در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هرچند که تا منزل تو  فاصله نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
.......

هرچه بینا چشمِ، رنج آشنای بیشتر
هرچه سوزان عشق، درد بی وفایی بیشتر

هرچه از خلق او خواهی دادنش منت است ندادنش ذلت

بیایید...

خوبیها را جمعه کنیم، بدیها را کم کنیم، عشقها را به توان برسانیم، دوستی ها را ضرب کنیم.
نفرتهارا زیر رادیکال ببریم، دشمنیها را تقسیم کنیم، از غمها فاکتور بگیریم مهر و وفا را دسته کنیم، از عیوب دیگران جذر بگیریم، معادله دوستی ببندیم، اندوها را غرق کنیم، محبت را تجزیه کنیم. love

باهم باشیم برهم نباشیم
باهم بخندیم بر هم نخندیم
خداوندا بار الها سینه ای اگه مارا ده
رفیقی، همزبانی، همدلی، همرنگ مارا ده
محبت رفته از دلها نمیدانم میدانی
رفاقت گم شده در ما نمیدانم میدانی؟
خدایا ایزد یکتا زعرض کبریا بنگر
به کام کس نمی گردد دگرا این چرخ بازیگر
نه جان، نه جانانی، نه عشق و ایمانی
که نور حق در دل افزود
نه کفر انسانها، امید پایانی
جهان در این آتش می سوزد
آه، ای بار گاره کبریا
خداوندا در این ظلمت دل مارا به نور حق روشن کن
از این کینه، از این نفرت، از این سودا، تو انسان را ایمن ده



روح بابا

سنگ روح دارد، چشمه روح دارد، درخت و کوه هم روح دارند.
 گفتم کوه، به یاد بابا افتادم، راستی بابا هم روح دارد و فکر می کنم که چنگ وغبار ابر بهاری روح بابا است که بعد از باریدن باران برستیغ بابا پدید می آید و آهسته آهسته این روح از تنش جدا می شود و می آید پائین، نرم و سبک از میان کوچه های کاهگلی قریه ی ما می گذرد، به کودکان سلام می کند و با لبخند می گوید مانده نباشید!

گاهی پشت کلکین ها ایستاد می شود و داخل خانه ها را نگاه می کند تا از پدر کلان ها ومادر کلان ها که کنار بخاری ها نشسته و سرفه ی زمستانی آزارشان می دهند، نیز احوال بگیرد و به آنها آغاز بهار را نوید بدهد.

من بسیار وقتا از پشت کلکین بخار گرفته اتاق پدرکلان روح بابا را دیده ام که تمام قریه را فرا می گیرد، هوا که برفی می شود روح بابا چراغهای الکین قریه را بغل می کند و چراغها درمیان حریر غبار ابر، مثل ستاره چشمک میزنند و وقتی که صبح می شود اشکهایش از مژه برگها و سبزه های اطراف قریه به زمین می ریزد و گلی را می شکفد، تا بویش شفای درد اهالی قریه باشد.

روح بابا به هرجا می رود و از سرمای زمستان می نالد و اشک می ریزد، اشکش جریان پیدا می کند و می رود تا تمام گلها را آبیاری کند، و ماهی ها را پرورش دهد که بچه های زیبا و مقبول از دامنه بابا تا سیستان و بلوچستان در کناره های هلمند که از قطرات اشک بابا تشکیل شده است، به گرفتن ماهی بروند و میله ی تازه بگیرند.

استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم ! .
من شمع هستم که همیشه در حال سوختن باقی خواهم ماند

پری گل:

داستان غم انگیز دوتا عاشق ناکام در یکی از شهرستانها 

 
ازگرمای آفتاب عرق لزج روی پیشانی آفتاب سوخته اش نقش بسته بود وعصبانیتش رابشتر میکرد. راههای ریزش عرق از دو طرف بنا گوشش چهره اش رانا مقبول ساخته بود. انگشت های چتل خودرابین موهای بلندوتید پاش خودش فرو برد و بطرف بالا متمایل کرد. آخرین قدم هارابا بی میلی برداشت وکنار چشمه نشست. کرندو ریسمان رااز دوش خودش باز کرده به کنار انداخت. چندکف آب سردبه صورت گردش پاشید وبعد پس رفته به سنگی تکیه داد. دست های چاک چاک شده اش رابه گرد زانو هایش حلقه داد. خستگی کار وبشتراز آن اندوه درونی، چین روی پیشانی گشاده اش انداخته بود ونیروی جوانی اش را ضعیف ساخته بود.یک لحظه ناخودآگاه چشما نی بادامی اش متوجه آن پائین شد که غلا م سخی باکلاه نخی سفید ولباس خاکی،  مثل شریک های دیگر معتبرانه ومغرور کنار خانه گلی خود، بیل بدست روی زمین زراعی اش مشغول بود.

دیدن اونفرت درونی اش رادو چندان کرده وزخم نا سور قلبش را تازه میساخت دست خودش نبود، زبانش به دهان چرخید ((لعنت خدادتو)). بعد حلقه ای اشک دید چشمانش را خیره کرده  پلک هم نزد، همان طور مات وحیران ماند:((...... چوچه خنزیر، آله کد آبروی مه بازی می کنی ؟ او شلیته بی سرو دامن، از بودن کده نه بودن تو خوبه.......)).با صدای چوپانی که مالهایش رامی چراند به خودش  آمد، گلوله اشکی که از نو ک دماغش لغزیدباعث شد که با پشت دست های گوشت  آلودش آنرا همراه آب دماغش پاک کند.از آنروز تا بحال تمام روزهارا شمرده بود، یکباردیگر یک حساب سر انگشتی برای خودش کرد، سی ونهمین روز ازآ ن ما جراراپشت سرمی گذاشت،این کارهرروزش شده بود که هروقت سرکار میرفت، همانجاکنارچشمه لم   داده مینشست ، بدون اینکه چه کارمیکند با افکارپریشانش کلنجارمیرفت اصلا زندگی برایش بی مفهوم وهمه چیز مثل زهر هلاهل تلخ ونا گوار شده بود. هروقت هم که دیگران صحبت می کردند گوشهایش جرنگ صدا می کرد، سرش سنگین می شد وشروع به درد می کرد .

با کشیدن نفس سخت وبلند دستش رابه جیب برد . دستمال سفیدی را که دو گل لاله وبر گهایش روی آن نقش بسته بودند بیرون آورد وآنرا تمام قدبازش کرد ومثل قرآن به صورت گندم گونش کشیده وبا تمام نیرو بوئید .تنها نشانی ای که از پری گل برایش ما نده بود، هما ن بود  وبس ، وقتی آنرا باز می کرد تمام خاطرات شیرین گذشته اش گل می کردند، چهره کشیده وبینی بلند او پیش نظرش مثل روز روشن بود. زمانیکه چشمان نا فذ پری گل برای اولین بار به  چشمش افتاده بود،بی اختیار مدتی به چهره یکدیگر خیره شده بودند و او شرمگینانه سرش را خم کرد بود. از همان نگاه اول عشق پری گل در دلش لانه کرده بود. با یاد پیغام سلامهای او اوقاتش تلخ تر می شد که یک بار گفته بود: در وقتای سحر که از کتل نوسیو می ری و آواز نی تو میایه از خواب بیدار می شم و آواز نی تو دلم ره شگاف می کند، خیلی وقتا گریه کردم .........)) . یکی دوبار به مادرش گفته بود که به خواستگاری برود مادرش باقاش ترشی گفته بود (( گپای بزن که به دهن آدم جور بیایه غلام سخی برای ما دختر نمی تهدستمال را از صورتش برداشت و به   گل نقش بسته ی روی آن چشم دوخت، باز هم اشک رقیق به چشمانش حلقه زد ونگاه معنی دارش را به آن خیره کرد نزدیک غروب بود که از کاه دان کنار خانه اش جیغ وداد پری گل را  بین خانه شان به  خوبی می شنید؛ به خدا هیچ کار نکردم از مادرم پرسان کو ترا به خدا قسم دیگه نزن مادر جان چوب از دستای پدر مه بگیر، آخ سرم.......))

صدای زاری مادر پری گل داخل خانه پیچیده بود و از سر دل سوزی مادرانه اش هر طور شده از او دفاع می کرد تا از زیر دستهای شوهرش خلاص کند. (( او مردگ از بار خدا بسه، دختر مره دیگه نزن)) صدای گوش خراش و بی پروای غلام سخی بلند شده بود که: «توقنجیغ سگ غو؛غو نکو، گفتم نزدیکم نیا، یلا کو, مره . پس برو که توره زده می کوشوم. یکدفعه مثل اینکه ضربه محکمی به مادر پری گل خورده باشد،دادوغالش را شنیده بود، چند مرتبه خواسته بود که برود غلام سخی را مانع شود تا در خانه اش هم رفت سرش را چند بار به دیوار کوفته بود و پیش  چشمانش تارتار شده بود. اما شک و دو دلی مانع رفتنش میشد، دو دلیی که خودش را بعد ها به خاطر آن دهها بار لعن می کرد. کنار دیوار تکیه داد.

و باز صدای مادر پری گل را که گوئی از ترس به کنجی خزیده بود می شنید: « او غول بیابان توره میگم، او برزنگی سیاه از سر دختر خون میایه تمام جانش ره سیاه کدی ، دختره کشتی، بس کن» وقتی صدای غلام سخی از ضربه های چوبش گوشهایش را  آزار می داداحساس می کرد قلبش از جا کنده می شود. پدر سوخته کدی آبروی مه بازی می کنی؟ مردم چی مگه؟ کد بچه دهقان سروپا کنده عشق بازی را انداخته ای؟ وقتی کلمه دهقان به دنبال آن مزدور را شنیده بود از خشم  لب های کوتا خودش را گزیده بود وقتی از جایش مثل فنر حرکت کرد که در را باز کند، جرات نکرده بود. از اینکه شاید به جرم پری گل افزوده شود، دست از پا خطا نکرده بود نفهمیده بود و تا آخر هم نفهمید که کدام از خدابی خبر گپ فرستادن دستمال سفید پری گل را برای او کرده بود.وقتی مادر  و پدرش تازه از سرکار دهقانی بر گشته بودند، التماس کرد که بروند و غلام سخی را مانع شوند، گفته بودند، «مردم اختیار زن وبچه خوده دارد هر کاری میکنه دماچی غرض، توره چی دیو زده؟ »

وقتی بی آرام و قرار این طرف و آن طرف قدم میزد تاب تاب میشد. دیگر فریاد های پری گل نمیامد فقط صدای ناله ضعیف او و گریه ی عقده دار مادرش را میشنید. از ناسزای گوئی پدر می فهمید دیگر از کتک زدن دست برداشته و فقط کلمات تهدید آمیزش را بر زبان لکنت دارش جاری می ساخت: بعد از این بنگرم  یا بشنوم باز هم که شلیته گری کدی بخدا که تره می کشم. از انیکه دیگر صدای را نمی شنید طپیش قلبش کمی آرام تر می شد. آن شب را تا صبح خواب نرفته بود، مدام فریاد های پری گل پیش نظرش مجسم می شد احساس بدی در وجودش نهب میزد. خدا می دانست پری گل آن شب را چطور تا نزدیکهای صبح زود دوام آورد و زجر کشیده بود. که همان وقت پدرش برون دویده فریاد برآورده بود: «آی همسایه ها آی مردم جمع شوید. بیاید که روزگار مه سیاه شد. خاک برسر شدم دخ...تر...م. دخترم » از خوابی که تازه چشمانش را گرم آورده بود یکباره گوئی که دلش از جاه کنده شده باشد دویده بود برون... . وقتی سنگینی دستهای دوستش او را به خود آورد، اشکهای شورش از زیر چانه اش چکه چکه می ریخت، چشمان بی رنگ از زیر مژکان قرمزش حکایت از سوز جدائیش داشت که تحمل را از دستش ربوده بود. به ناچار چپلک های کهنه اش را پوشید دنبا ل کارش رفت، میدید که یک روز دیگر سایه های تپه و کوتل سهمگینانه به طرف پائین سر فرود می آوردند، بیاد آورد که فردا اربعین پری گل است

علامت و مشخصات چهره من

  -          قد: از عصه خمیده. Aseffoladi

-          رنگ: پریده

-          چشم: در راه انتظار سفید گردیده

-          گوش: جز حرف عشق نشینیده

-          رخسار: خراشیده

-          ریش: تراشیده ازهم پاشیده هردو صحت است

-          زخم: نمک پاشیده

-          دوش: بارغم کشیده

-          تن: بخا ک خواری غلطیده

-          پای: در بدر دویده

-          جامه: دریده

-          دل: از دست داده

-          دست: تهی

-          سینه: مجروح

-          جگر: ریش

-          مذهب: عشق

-          حرف: جانبازی در راه آرزو

-          محل تولد: شهر غم

-          محل اقامت: صحرای جنون  

-          محل عزیمت: کوی آرزو 


راز های زنده گی

درابرهای نمناک وبارانی

صد حرف وصدآهنگ وآواز است

در شرشر آن ناو دان پیر

 صدقصه وصد شعر وصد راز است

***

آواز های بی شماری هست

 

درچک چک موسیقی باران

میدا نی آیا راز های هست؟

درقامت سبز سپید اران

***

درچشمه درکوه ودر دره

درآ سمان ودر زمین ودشت

باید  بدنبال پیامی بود

باید بدنبال صدای گشت

حتما شهاب آسمانی هم

در سینه خود حرفها دارد

باید شنید آواز هایش را

شاید پیامی از خدا دارد

 

چشمان خود رابعد از این دیگر

یک طور دیگر بر جهان واکن

بهتر ببین و خوبتر بشنو

خود را درآب وخاک پیدا کن



دوست

صبح!

بعد از نماز عشق

خوابی سبز دیدم

که آمد درکنارم

سلامی گفت وبا دستش

به قلبم جوش بخشید.

نگاهش پرسید احوالم

به او دیدم

نگاهش زنده گی را می نگاشت

پرسید؟

خانه ، داری؟

گفتم در کوچه فراموش  شده ها

پرسید ؟

چه رنگ است روز گارت ؟

خاموش ماندم .

قصه ای گفت :

باشور

همان شوری که حس عشق دارد    

چه خوب ازدوستی گفت

خیالم راپر یاری دواند .

-  ورفتیم آنجا

آنجا که بارانش

لطف پنهان داشت

آنجا که زندگی

سبزتر بود.

به دل گفتم

دلا اینجا کجاست؟

«او» گفت خانه دوست

زندگی

زندگی رسم خوشایندی است.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،

پرشی دارد اندازه عشق.

زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه دستی است که می چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.

زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.

خبر رفتن موشک به فضا،

لمس تنهایی ((ماه))،

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر. 

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.

زندگی ((مجذور)) آینه است.

زندگی گل به ((توان)) ابدیت،
زندگی ((ضرب)) زمین در ضربان دل ها،

زندگی ((هندسه)) ساده و یکسان نفس هاست. 

هرکجا هستم، باشم،

آسمان مال من است.

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند    
قارچ های غربت؟

من نمیدانم

من نمیدانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است،

کبوترزیباست.

وچرا در قفس هیچکسی کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شس، جور دیگر باید دید

واژه را باید شست.

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

چتر ها را باید بست،

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید بازن خوابید.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت،

زندگی تر شدن پی درپی،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه ((اکنون)) است.

 

رخت ها را بکنیم:

آب دریکقدمی است

 

روشنی را بچشیم.

شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.

گرمی لانه لک لک را ادارک کنیم.

روی قانون چمن پانگذاریم

در موستانگره ذایقه را باز کنیم.

و دهان را بگشائیم اگر ماه در آمد.

و نگوئیم که شب چیزی بدی است.

و نگوئیم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

 

و بیاریم سبد

ببریم اینهمه سرخ، این همه سبز.


 


اظهار عشق

عرض عشق ایدوستان در پیش جانان مشکل است

درد دل را  تا نپر سد یار ، درمان مشکل است

با نگاهی میتوان اظهار عشق و بندگی

لیک اگر معشوق باشد طفل نادان مشکل است

وصل  میجوئی وداری بیم از رسوا شدن

نام نیکو داشتن در عشق خوبان مشکل است

ایکه وصل اندیشی واز مال وجانی بیمناک

وصل جانان بی گذشتن از سر وجان مشکل است

گر نداری همتی فرهاد کن پرهیز ازعشق

بازی عشق ای پسر چون کندن جان مشکل است

رستم اسارو ببالینش اگر خواهی وصال زندگی

ور بتر سی ا ز جفای پاسبانان مشکل است

شرح عشق افسانه باشد نزد نادان بولهوس 

ما صلبی عشق گفتن پیش نادان مشکل است

گر نداری تاب زندان سر مپیچ از امر او 
سرکشی چون یوسف ورفتن  به زندان مشکل است

مهمان یارم اما جرات رفتار کو

بی حضور باغبان رفتن به بوستان مشکل است

درجهان بی عشق نتوان ای (( رفیقی )) زیستن

بیچراغی زندگانی درشبستان مشکل است .

سلام:عزیز خوش آمدید


پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی روئید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز سایه دستی روی وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بیدار کرد.
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم
که براه افتادم.

                               سهراب سپهری

یک دوست خوب

شاید شرایطی برایت پیش آمده باشد که فکر کنی دیگر به آخر خط رسیده ای. هیچ کس به حرف های تو گوش نمی کند و در حل مشکلات در مانده و تنها هستی.
بعضی وقت ها به نظر می رسد که از دست هیچ یک از دوستانت برای کمک به تو کاری بر نمی آید. در چنین شرایطی نباید اجازه دهی نا امیدی تو را فلج کند.
گوشه گیری و زانوی غم بغل کردن و اشک ریختن تا به حال مشکلی کسی را حل نکرده است. شاید اینجا آخر خط باشد. 
 اما در آخر هر خطی یک دوست خوب که هر کاری از دستش ساخته است منتظر توست. خدا دوست همه ماست و همه ما را دوست دارد.
در چنین موقعی به خدا پناه ببر و با تمام و جودت دعا کن و از این دوست خوب و مهربان کمک بخواه. برای او انجام هر کار سختی بسیار آسان است. او حتما کمکت خواهد کرد. 
  امتحان کن!


دلم برای پرنده گک می سوزد

قفس کوچکی به دست دارد. لبخند زیبایش حکایت از دل مهربان او دارد.
می گویم:‌دوست داری کمی با هم گپ بزنیم؟
می گوید: فال می خواهی؟‌
می پرسم: بدون فال گرفتن نمی شود گپ زد؟
می گوید: چرا.
می پرسم:‌ نامت چیست؟‌
نگاهی به اطراف می اندازد. مثل این که به دنبال کسی می گردد.
ـ‌ محمد حسین 
ـ چند ساله هستی؟‌
ـ پانزده ساله، شاید هم شانزده ساله. 
ـ‌ بازنگاهی به اطراف می اندازد ... 
ـ ببخشید مثل این که مشتری رسید!‌
 آن طرف تر چند تا دختر و پسر جوان خنده کنان قدم می زنند. 
محمد حسین قفس در دست به سرعت خود را به آنها می رساند. 
فال می گیرم ....... فال حافظ ........ فال های خوش بختی،‌ ارزان ارزان!‌
 یکی از پسر ها می گوید:‌نمی خواهیم برو، ما خودمان فالیم. (قاه قاه خنده می کند)‌
 محمد حسین بر می گردد که یکی از دخترها صدا می زند:
ـ آهای پسر بیا!‌
او سریع چند دانه ارزن به داخل جعبه فال ها می اندازد و پرنده گرسنه هم به دنبال آن ها یکی از فال ها را بر می دارد.
صاحبش هم تندی فال را به دختر می دهد.
ـ‌ پنجاه تومان میشه!‌
دختر یک صد تومانی می دهد و یک فال دیگر برای دوستش می گیرد. آنها فال ها را می خوانند و خنده کنان دور می شوند. محمد حسین هم چند دانه ارزن را مزد کار پرنده داخل قفس می اندازد.
می پرسم: درس هم می خوانی محمد حسین؟
می گوید: پیش یکی از دوستانم درس می خوانم.
او ایرانی است. خیلی مهربان است و از مدرسه که می آید در پارک به من درس می دهد.
دوست دارم آنقدر درس بخوانم که مهندس کامپیوتر شوم.
ـ‌ فال گرفتن به درس خواندنت لطمه نمی زند؟
ـ این که چیزی نیست بعضی وقت ها بنایی هم کار می کنم. دوست دارم کمک خرج خانواده ام باشم.
ـ دوستان ایرانی زیادی داری؟
ـ بسیار چند تا بازیگر فیلم را هم از نزدیک دیده ام.
می پرسم: افغانستان را دیدی؟ (او به قفس خودش خیره می شود)‌ دوست داری به افغانستان برگردی؟
می گوید: وقتی خیلی کوچک بودم خانواده ما به ایران آمدند. من همیشه می شنیدم که آنجا جنگ است. گشنگی است ولی می گویند کم کم اوضاع خوب شده. صلح شده. دولت هم روی کار آمده. بازسازی هم کم کم شروع میشه.
ـ راستی شنیدی پول جدید چاپ شده و ارزش آن بیشتر از تومن است.
ـ بله شنیدم.
ـ نگفتی دوست داری که به افغانستان برگردی یا نه؟‌
ـ آنجا وطن من است. عید که شود به وطن بر می گردیم، به همراه خانواده.
ـ دلت برای دوستان ایرانیت تنگ نمی شه؟
ـ چرا، ولی خانه اصلی ما آنجاست. آنجا که رفتم دیگر کار نمی کنم . درس می خوانم تا مهندس کامپیوتر شوم. به دوستان ایرانی خودم هم نامه می نویسم.
ـ دوستان ایرانی تو هم جواب نامه هایت را می دهند؟
ـ شاید دادند، با بعضی هایشان خیلی دوست هستیم، آنها شاید جواب نامه ی مرا بدهند.
ـ چه آرزوی داری؟
ـ آرزوی خود را برای هیچ کس نمی گویم، چون شنیده ام اگر آرزوی خود را برای مردم بگوییم دیگر برآورده نمیشه!‌
ولی دوست دارم هرچه زود تر این پرنده را از قفس آزاد کنم. حالا هم مجبورم که او را نگه دارم. خیلی وقت ها وقتی کسی نیست، از او معذرت خواهی می کنم که در قفس زندانی اش کرده ام. شاید او هم بفهمد که مجبور هستم. دلم خیلی برایش می سوزه. پدرم می گوید خدا هیچ موجودی را اسیر قفس نکنه. نمی دانم چرا این گپ را می زنه!
ـ یک فال برای من می گیری؟
ـ چرا که نه؟!
دل دل نیت می کنم که خدایا هرچه زودتر محمد حسین را به آرزوها و دوست داشتنی هایش برسان. 
<حبیب الله خلیلی >

باز نیومدی...

عاشق و مجنونت شدم، نخونده مهمونت شدم، کلی پریشونت شدم، اما بازم نیومدی قهوه نجونت شدم، شمع تو شمعدونم شدم، خاک تو گلدونت شدم، اما بازم نیومدی برف زمستونت شدم، رسوا و حیرونت شدم، چک چک ناودونت شدم، اما بازم نیومدی آفتاب و بارونت شدم، اشک های غلتونت شدم، عطر گل آبدونت شدم، اما بازم نیومدی ماه تو ایونت شدم، خراب و ویرونت شدم، گل گلستونت شدم، اما بازم نیومدی سه ماه تابستونت شدم، الوند و کارونت شدم، دشتای ایرونت شدم، اما بازم نیومدی دنا و هامونت شدم، نزدیک تر از جونت شدم، رگت شدم خونت شدم، اما بازم نیومدی خادم و دربونت شدم، اسیر زندونت شدم، گلاب کاشونت شدم، اما بازم نیومدی یه جوری مدیونت شدم، سنگ خیابونت شدم، راهی میدونت شدم، اما بازم نیومدی تو سختی آسونت شدم، تو دردا درمونت شدم، ناجی پنهونت شدم، اما بازم نیومدی لباس و سامونت شدم، سارق ایمونت شدم، چشمای گریونت شدم، اما بازم نیومدی لبای خندونت شدم، گشنه شدی، نونت شدم، آب فراوونت شدم، اما بازم نیومدی همیشه ممنونت شدم، من نی چوپونت شدم، آب تو بیابونت شدم، اما بازم نیومدی شعرای ارزونت شدم، عمری غزل خونت شدم، تسلیم قانونت شدم، اما بازم نیومدی کشته مژگونت شدم، هلاک چشمونت شدم، 
                                
رفتم و قربونت شدم،              

 


بازم نیومدی.....
 
مریم حیدرزاده 
همیشه به یاد تو هستم فراموشم مکن

فکاهی

یک چند تا فکاهی برایتان بنویسم که یک کم بخندید (هاهاها)

قتقتک
روزی از مردی سوال می پرسند چند تا بچه داری؟
مرد می گویند: نمی دانم یک بچه ۵ ساله دارم یا ۵ بچه یک ساله؟
راننده:
مردی یک ساعت خرید، ساعتش
پس از چند روز از کار افتاد. مرد پشت
ساعت را باز کرد و مورچه مرده ای را دید؛ گفت:‌عجب! پس راننده اش تصادف کرده و مرده.
روزنامه ها:‌
اسکناس های کهنه منشاء بیماری هستند.
گدا: همشهریان عزیز! جهت پاستوریزه و هموژنیزه کردن جیب هایتان به بنده مراجعه کنید.
پدر:
پسرم مگر به تو قول نداده بودم که اگر قبول شدی، برایت بایسکل بخرم، پس چرا قبول نشدی؟ تو در یک سال گذشته چه می کردی؟
پسر:
پدر جان بایسکل سواری یاد می گرفتم !!! هههه

امتحان دیوانه ها:

روزی در دیوانه خانه ۳ دیوانه را امتحان می کردند.
میزی آوردند و روی آن صابون مالیدند و گفتند که بروند روی میز،گروپ را عوض کنند.
دیوانه اولی افتاد دستش شکست،دومی پایش شکست.
سومی روزنامه ای گذاشت روی میز و گروپ را عوض کرد.
گفتند:‌ از کجا فهمیدی که روی میز روزنامه بگذاری؟
دیوانه گفت: قدم کوتاه بود و روزنامه گذاشتم تا قدم بلند تر شود.
(یوهوهو)

من موفق می شوم من میتونم بدست آرم ای زندگی تا بکی دنبالت بدوم یادت باشه کار کنم که تو دنبال من بدوی